از بلا نگه دارش…
از بلا نگه دارش…

از بلا نگه دارش… مسعود میر همشهری را دوست دارم نه به‌خاطر اینکه حالا با این کلمات بخشی از یک صفحه را در این روزنامه به عاریه گرفته‌ام، که بهانه برای دوست‌داشتن‌اش بسیار است. دغدغه شخصی مکتوب نمی‌کنم چون می‌دانم بهانه علقه من مکثر است‌ در جمعیت‌ما، مایی که همشهری را دوست داشتیم و داریم […]

از بلا نگه دارش…

مسعود میر

همشهری را دوست دارم نه به‌خاطر اینکه حالا با این کلمات بخشی از یک صفحه را در این روزنامه به عاریه گرفته‌ام، که بهانه برای دوست‌داشتن‌اش بسیار است. دغدغه شخصی مکتوب نمی‌کنم چون می‌دانم بهانه علقه من مکثر است‌ در جمعیت‌ما، مایی که همشهری را دوست داشتیم و داریم و خواهیم داشت. ۲۹ سال پیش که همشهری منتشر شد، ما دهه شصتی‌ها (حتی آنهایی که چون من به ابتدای این دهه شناسنامه دارند) کودکانی بودیم که اگر هم قرارمان بر الفت با مطبوعات بود، می‌رسیدیم به کودک‌نامه‌هایی که حالا فقط خاطره‌اند از روزهای دور. همین همشهری اما خیلی زود شد نخستین روزنامه‌ای که در تمرین آداب نوجوانی به جوانی خریدیم و خواندیم و آرشیو کردیم. روزی که تصمیم گرفتم روزنامه‌نگاری را به‌عنوان جواب سؤال کلیشه‌ای «می‌خواهید در آینده چه‌کاره شوید» از آستین درآورم، چند گونی بزرگ روزنامه همشهری در انبار خانه پدری، با گلایه‌های همیشگی مادر جاگیر بود و من و ما می‌خواستیم جهان را عوض کنیم. همشهری چند سال بعد خانه دوم من و ما بود؛ محل کاری که دوست نداشتیم ترکش کنیم و زندگی‌مان بسیار دستخوش تحولات آن شد. همشهری هنوز هم هروقت در اوج باشد، ما هم شاد هستیم و هرگاه به هر دلیلی نفسش تنگ شود، ما هم بغض‌آلودیم. بسیاری چون من و ما، در خاطرات زندگی‌شان همشهری را در گنجه جذاب و خواستنی‌ها جایابی کرده‌اند و همین ماندنی‌بودن نشان می‌دهد ما بی‌دلیل عاشق نشدیم…همشهری یک خاطره جمعی است که استمرار خواهد داشت در فرداها. خدایا از بلا نگه دارش.