همراه با صد دانه یاقوت آقا مصطفی تایسیز نیوز- در یکی از سردترین روزهای پاییز امسال که در میان تبریزیها به «شخده» معروف است، میزبان شعرهای داغ آقا «مصطفی رحماندوست» با «صد دانه یاقوت » میشوم. به یاد نخستین سالی که به مدرسه رفتم می افتم . کتاب فارسی اول دبستان با آن شعرها و […]
همراه با صد دانه یاقوت آقا مصطفی
تایسیز نیوز- در یکی از سردترین روزهای پاییز امسال که در میان تبریزیها به «شخده» معروف است، میزبان شعرهای داغ آقا «مصطفی رحماندوست» با «صد دانه یاقوت » میشوم.
به یاد نخستین سالی که به مدرسه رفتم می افتم . کتاب فارسی اول دبستان با آن شعرها و داستان مدرسه رفتن آزاده و برادرش را با حالت نرمی میگشایم و در خاطرات کودکی خود گم میشوم.
شاید خیلیها هستند که هنوز شعرهای این کتاب را به یاد داشته باشند. از «با این دوست کوچکم/ دست میبرم پیش خدا/با دل پاک و روشنم/ دعا کنم، دعا،دعا» تا « به به چه رنگین است/ خوش مزه شیرین است/رویش زرد بیمار است/ لپش سرخ تب دار است» و در نهایت «صد دانه یاقوت دسته به دسته/با نظم و ترتیب یک جا نشسته/هر دانه ای هست خوش رنگ و رخشان/قلب سفیدی در سینه آن» در گوشهای از کنج یادمان خاک میخورد.
شاید خیلیها هستند که وقتی به پایان شعر میرسند، بلند میگویند «مصطفی رحماندوست» چون معلم اول دبستان میگفت شعر را که حفظ کردید باید نام شاعرش را هم بدانید.
نام مصطفی رحماندوست را بسیار دیده، شنیده، گفته و حفظ کردهایم. مگر میشود شعر صددانه یاقوتش را ازیاد ببریم در حالی که تا آخر شب مینشستیم و حفظ میکردیم تا وقتی معلم پای تخته صدایمان کرد، بتوانیم ازبر و با صدای رسا و بدون توقف آن را بخوانیم.
فراموش کردن نام این آقای شاعر سخت است اما از نزدیک دیدنش برای من دور از ذهن بود ولی اکنون فرصتی پیش آمده تا آقا مصطفی مهمان جمعی از کودکان و نوجوانان تبریزی شود.
و چه شکوهی بالاتر از اینکه نویسنده حاذق حوزه کودک و نوجوان، عبدالمجید نجفی که اهل تبریز است و سالها موفق به دریافت جایزه کتاب سال شده است، به دست مصطفی رحماندوست تجلیل میشود.
سالن پتروشیمی تبریز مملو از دختران کودک و نوجوان منتظر برای دیدار با شاعر کتابهایشان است. همین که رحماندوست وارد سالن میشود، صدای تشویق و جیغها به بالا میرود و شوق بچهها برای گرفتن عکس آغاز میشود.
برنامه شاد و مفرحی از موسیقی سنتی تا نمایش و گروه سرود با اندک سخنرانی برای بچهها تدارک دیده شده که در میانه آن با حضور تعدادی از مسئولان از عبدالمجید نجفی و مصطفی رحماندوست به پاس تلاشهای ارزشمندشان برای اوج گرفتن ادبیات کودک و نوجوان در طول سالهای گذشته قدردانی میشود.
مدیون آموزگاران هستیم
عبدالمجید نجفی پس از دریافت لوح، میکروفون را گرفته و میگوید: امروز هرچه که ما داریم، مدیون آموزگاران بزرگی چون میرزا حسن رشدیه، جبارباغچه بان، توران میرهادی، صمد بهرنگی، نادر ابراهیمی، ناصر ایرانی و مصطفی رحماندوست هستیم.
نوبت که به آقای رحماندوست میرسد، بی درنگ شعری برای بچهها میخواند.
در ادامه بخش جذاب برنامه و گفتگوی صمیمانه با این ۲ چهره ماندگار روی صندلی داغ زینت بخش محفل میشود.
من ماندم و یک کوچه برفی و سنجدهایی که هرگز نگرفتم
مجری اولین سوال را از نجفی میپرسد: به دوران پنج سالگی شما برویم استاد. عاشق شدین ؟
استاد پُفی میکند و میگوید: تا نگرید ابر کی خندد چمن/ تا نگرید طفل کی جوشد لبن. زمستان دهه ۳۰ بود. از آن زمستانهای واقعی که در تبریز برف میآمد و سرمای ۱۵ درجه زیر صفر برای همه عادی بود. توی کوچههای برفی میان یخها بازی میکردیم. من و لعیا پنج سال داشتیم. چکمههایش قرمز رنگ بود و خیلی آنها را دوست داشتم. آن موقعها دوست داشتم همه خوراکیهایم را به لعیا بدهم. شاید عشق در کودکی یعنی همین که همه خوراکیهایت را ببخشی.
یکی از روزهای برفی زمستان، لعیا گفت برویم خانه خالهام و سنجد بگیریم. در ذهن خودم فکر میکردم که پوست سنجد همرنگ چکمههایش بود. رفتن ما به در خانه خاله لعیا، اولین تراژدی عاشقانه عمرم را در پنج سالگی با دانههای برف رقم زد. خاله، خواهر زادهاش را تحویل گرفت و به من گفت بدو برو خانهات بچه جان. من ماندم و یک کوچه برفی و کنج گل آلود کوچه و سنجدهایی که هرگز نگرفتم. داستان این جریان را با نام «چکمههایی به رنگ سنجد» نوشتم و چاپ کردم.
معتقد هستم، نویسنده کسی است که خاطرههایش از کودکی را به یاد بیاورد. نمی دانم چرا ولی خاطرههام حتی از زمان ۲ سالگی در یادم مانده است. کوچههای برفی، خانه پدربزرگ، بادهایی که لا به لای شاخهها میوزید و پدربزرگی که کنار کُرسی، امیرحسین نامدار میخواند.
لعیا به دنبال سرنوشت خود رفت و من به اولین سرنوشت عشق نافرجام زندگی گرفتار شدم.
مجری سوال دیگری از او میپرسد: یعنی نگاه جزء به جزء به زندگی باعث خلق داستان میشود ؟
معتقد هستم که یک نویسنده و شاعر واقعی از همان زمان تولد استعداد دارد و آموزش و کلاسهای بعدی باعث شکوفایی آن خلاقیت و استعداد میشود. البته ممکن است کسی که ذاتا شاعر نباشد، شعر بگوید.
مجری رو به استاد رحماندوست کرده و میپرسد: استاد شما هم عاشق شدین ؟
استاد رو به همسرش که در مقابلش نشسته و در حال فیلمبرداری است، کرده و میگوید: دلم یکی و در آن عاشقی گروه گروه. دوران جوانی ما، فرصتی برای عاشقی نداشتیم. تمامی تمرکز ما به مسائل سیاسی آن زمان و پا بر جا ماندن کانون پرورش فکری و جنگ تحمیلی بود.
سوال بعدی: ایده انار برای شعر صددانه یاقوت از کجا در ذهنتان جرقه خورد ؟
این شعر را در دوران جبهه سرودم. اوایل جنگ و شهید مصطفی چمران وزیر دفاع بود. برای دفاع از خاکمان به جنوب رفتیم. هیچ سلاحی برای جنگ نداشتیم. هیچ چیزی هم از جنگ بلد نبودیم.
ساعت چهار صبح بود که گفتند از تپه بالا بروید و نگاه کنید دشمن تا کجا پیش آمده است. یک کوله پشتی با آب و بیسیم داشتیم. چهار نفر رفتیم. هوا داشت روشن میشد که گفتند بخوابید، زیر دید دشمن هستید. چندین ساعت روی زمین خوابیدیم. گرسنه، تشنه و با ترس. وقتی از دید دشمن خارج شدیم. خواستیم از زمین بلند شویم که رمقی نداشتیم. یکی از بچههای اصفهانی با موتوری که داشت، نان خشک، ماست چکیده و ۲ انار آورد.
من که پسر آرامی بودم، صبر کردم تا دوستان از نان و ماست بخورند و سپس جلو بروم. به جلو رفتم و اولین چیزی که برداشتم، انار بود. وقتی آن را باز کردم، دو سه تا دانه انار به بیرون پرید. مادرم گردنبندی با تعدادی یاقوت داشت. هنگام افتادن دانههای انار، یاد یاقوتهای آن گردنبند افتادم و در دلم گفتم وای صد دانه یاقوت. تا به قرارگاه برسیم، این شعر را گفتم.
اشتیاقی که با کیهان بچهها آغاز شد
آقای نجفی ادامه صحبت را به دست میگیرد و به اشتیاقش برای کتاب خواندن و امانت گرفتن کتاب اشاره کرده و میگوید: اولین مجلهای که آشنا شدم، مجله کیهان بچهها بود. قصه های مصور دنباله دار تارزان و خلبان بی باک را از آن میخواندم. روزهای یکشنبه، کتابفروشی شهامت با دوچرخه میرفت و مجله میآورد. کتابها را با نخ کنفی میبست و من پنج ریالم در مشت بر سر کوچه میایستادم تا او بیاید. وقتی میآمد و با قیچی، نخ کتابها را پاره میکرد، اولین مجلهاش را میگرفتم. تا به خانه برسم، مجله را ورق میزدم و تا هفته بعدش چند بار آن را میخواندم.
مدتی بعد، سرکوچه ما یک کتابفروشی، کتاب امانت میداد. برای هر ۲۴ ساعت باید ۲ ریال میدادیم و اگر سه روز میشد رقم ۶ ریال بود. چون توان پرداخت آن را نداشتم، کتاب را یک روزه میگرفتم و تندتند میخواندم و بازمیگرداندم. دوران دبیرستان، داستانهای آل احمد و قصههای صمد را که در کاغذ کاهی چاپ میشد میخواندم.
سال ۱۳۶۳ هم اولین قصهام با نام «راز بزرگ» چاپ شد و سپس داستان برف آمد به صورت سریالی در مجله کیهان بچهها به چاپ رسید.
شیفت بازی برای کتاب خواندن
آقای رحماندوست هم که خاطرات مشابهی از عشق و علاقه به کتاب دارد، میگوید: خوشحال هستم که به تبریز آمدهام و امروز در نقطهای قرار داریم که از بزرگان شهر تجلیل میکنیم. مهم نیست تجلیل به کجا میرسد بلکه مهم این است به درد بچهها بخورد. اینکه آقای نجفی از کرایه کتاب میگوید، نشان میدهد بچههای امروز هم میتوانند بیشتر با کتاب مانوس شوند.
آقای نجفی نیازی به تقدیر ندارد و تجلیل از ایشان یعنی تجلیل از کتاب و کتابخوانی است. او به جای اینکه درگیر دود و دم تهران شود، تبریز ماند و آثار خارق العاده ای برای ادبیات کودک و نوجوان خلق کرد.
همه ما آن زمانها، پول نداشتیم حتی کتاب کرایه کنیم. من با دوستم قرار گذاشته بودیم تا ساعت ۸ شب، کتاب را میخواندم و او مشقهایش را مینوشت و از آن ساعت به بعد شیفتمان عوض میشد. اگر کتاب یک روزه تمام نمیشد، نصف آن را من میخواندم و نصفش را دوستم سپس فردایش برای همدیگر نیمههای دیگر را تعریف میکردیم.
برنامه پس از اتمام گفتگو و نمایشی کوتاه به پایان میرسد و زینت بخش محفل، عکسهای یادگاری این ۲ چهره گرانقدر عرصه ادبیات کودک و نوجوان با بچههای مشتاق است.