فاطمه سلطان هاشمی، بانوی عفیفه ای که جان داد اما حیا و عفت نه!
فاطمه سلطان هاشمی، بانوی عفیفه ای که جان داد اما حیا و عفت نه!

ماجرای کشتار زنان در مسجد گوهرشاد بر سر قانون کشف حجاب رضاخان همیشه برایم زجر آور بود، سختی و فشاری که بر بانوان عفیفه آن زمان گذشته بود به هیچ قلمی قابل توصیف نیست، اما در همان دوران، مشابه همین سختی ها  بر بانویی جوان با فرزندی در شکم و مادر دختری ۳ساله، در همین […]

ماجرای کشتار زنان در مسجد گوهرشاد بر سر قانون کشف حجاب رضاخان همیشه برایم زجر آور بود، سختی و فشاری که بر بانوان عفیفه آن زمان گذشته بود به هیچ قلمی قابل توصیف نیست، اما در همان دوران، مشابه همین سختی ها  بر بانویی جوان با فرزندی در شکم و مادر دختری ۳ساله، در همین نزدیکی شهر خودمان در روستای کهنمو از توابع شهرستان اسکو گذشته و گذر زمان مسیر ما را به آنجا کشاند تا با تنها یادگار این بانوی شهیده هم صحبت شویم.

صبح روز جمعه ۲۳خرداد ۱۴۰۲ با جمعی از بانوان رسانه به همت سازمان بسیج رسانه استان راهی روستای کهنمو، محل سکونت دختر شهیده عفیفه،بانو فاطمه سلطان هشمی شدیم. کهنمو، روستایی کوچک اما سرسبز، با خانه هایی کاه گلی و چوبی و با مردمانی خونگرم، که کوچه هایش عطر و بوی پاکی و حیا دارد. با اینکه هوا به شدت گرم است اما زنانی که در روستا هستند همه چادر به سر دارند و روی خود را از مردم پوشانده اند.

بعد از گذر از کوچه های کهنمو، رسیدیم به خانه دختر فاطمه سلطان، خانم فاطمه هاشمی. خانه ای قدیمی اما با صفا، با اتاقهایی روبروی هم با حیاطی سرسبز. با استقبال گرم فاطمه خانم و پسر او و اهالی منزل وارد خانه شدیم. فاطمه، دختر سه ساله شهیده روستای کهنمو، که الان دیگر خودش مادربزرگی است مهربان  به همراه پسر و اهالی خانه به استقبال ما می آید و خوش و بش صمیمی با بانوان خبرنگار میکند و با همان لحن شیرین خود که گویی از آمدن ما خوشحال است می گوید خوش آمدین، همیشه شما بیایین.

در اتاقی که سراسر سادگی و  آرامش است، با تشک های زیرانداز کوچک، بالش هایی گل گلی با هوایی خنک در اوج گرمای تابستان و پنجره ای رو به حیاطی سرسبز و صدای گنجشکان دور او جمع می شویم. 

برایمان همنامی فاطمه دختر فاطمه سلطان با مادرش جالب بود، علت را جویا می شویم. پسرش می گوید مردمان روستای ما ارادت خاصی به حضرت فاطمه (س) دارند و اکثر اسم هایشان مزین به نام ایشان می باشد.

از او ماجرای هولناک آن روزها را  می پرسیم. فاطمه خانم که به علت کهولت سن، حرفهای ما را به سختی می شنود با تکرار حرفهای ما توسط پسرش، با صدایی بغض آلود از آن روزها می گوید: من سه سالم بود و با بچه ها در مقابل خانه خودمان در حال بازی بودم. جلوی خانه ما چشمه آبی بود که زنان محله برای شستن لباس از آنجا استفاده می کردند. همان روز مادرم آنجا در حال شستن لباس بود که از دور دیدم  آجان که مردی بلند قد بود با اسبی آمد  و چادر مادرم را به زور از سرش کشید و برد. در عالم بچگی های خودم چوبی از روی زمین برداشتم و به طرف آن آجان رفتم تا از مادرم دفاع کنم. اما مگر زور یک دختر سه ساله چقدر است.

او با صدایی بغض آلود ادامه می دهد، اما مادرم از جایش تکان نخورد و همانجا ماند، او از ترس و ناراحتی کشف حجابش همانجا خشکش زده بود. زنان همسایه او را به خانه بردند و سه روز در بستر بیماری ماند و بعد از سه روز با نوزاد در شکمش از پیش ما رفت.  من که بچه بودم از مرگ مادر به من چیزی نگفته بودند اما همراه مادربزرگم کنار مزار مادر می رفتیم و من از گریه های مادربزرگم فهمیدم که مادرم از پیش ما رفته است.

فاطمه خانم از سختی های بزرگ شدنش در کنار نامادری می گوید و چشمانش خیس می شود و می گوید آن روزها مادربزرگم تنها پناه من برای تنهایی بود.

بغض فاطمه خانم دیگر اجازه سخن گفتن به او نمی دهد.

محمد عباسزاده کهنمویی از اهالی روستای کهنمو، که اکنون به دنبال مستندسازی این واقعه است نیز همراه ماست. او از ریش سفیدان این روستا درباره وقایع آن روز تحقیق کرده و می گوید: آقای قاسمی همسایه فاطمه سلطان بود و می گفت من از باغ برمیگشتم که متوجه شدم چادر همسر  مرا هم کشیده بودند.  کمی پایین تر چادر فاطمه سلطان را برداشتند و بعدا فهمیدم چادر همسایه ما را هم کمی بالاتر از خانه ما کشیده بودند.

پسر فاطمه خانم میگوید: دخترعموی مادرم تعریف می کرد که ما ۴ خواهر بودیم که چادر ما را هم کشیده و به پاسگاه برده بودند و رئیس به آنها گفته بوده چرا این چادرها را آوردی ببر به خودشان پس بده، مامور هم چادرها را آورده اما حاج رحیم، پدر آنها،

چادرها را قبول نمی کند و می گوید دست نامحرم به این چادرها خورده و من نمی توانم این چادرها را به سر دخترانم کنم.

او ادامه می دهد: در بخش اسکو ماموران امنیه تمایل زیادی به این نداشتند که شلوغ کاری کنند اما در ماجرای کشف حجاب مجبور بودند که به نوعی نشان دهند که انجام وظیفه می کنند و در گزارشات خود به آن اشاره کنند، حتی ماموری که موظف به برگرداندن چادرها به خانم ها بود از خجالت توسط یک واسطه این کار را انجام می دهد.

پسر فاطمه خانم می گوید آن سالها که حتی مردم روستای ما هم از قانون کشف حجاب رضاخان در امان نبودیم زنان روستا برای حفظ حجاب خود از پارچه هایی سفید که نوعی پارچه بافتنی بود، برای خود لباس تهیه می کردند تا تداعی چادر را نداشته باشد و بتوانند حجاب خود را حفظ کرده و از گزند آجان های پاسگاه در امان بمانند.

مادرم همان سالها به همراه پدرش به مشهد رفته بودند و واقعه مسجد گوهرشاد را از نزدیک دیده بودند و برایمان تعریف می کرد که کشتار به حدی فجیع بود که در جوی‌ها خون جاری شده بود.

مادر فاطمه خانم همان بانوی عفیفه ای که امانت دار بانوی زنان دو عالم بود همچون او به شهادت رسید و آرامگاه او در قطعه ای که  آخرین مزار مشهور است قرار دارد.

بعد از خداحافظی از فاطمه خانم راهی مزار مادر او می شویم، آخرین مزار که به گفته پسرش علت نامگذاری آن به علت اولویت بودن آن قبر بود و اگر آن زمان عالمی فوت می کرد در آن مزار دفن می کردند می باشد. مزار بانو فاطمه سلطان مشرف به روستا می باشد. روی آرامگاه این شهیده، عبارت «اسوه حیا و عفت، شهیده راه حجاب» و چند سطری در باره واقعه آن سالها نوشته شده است.

برایمان عجیب و به دور از انتظار است که این بانوی عفیفه، تا به این حد گمنام مانده و حتی علیرغم اینکه حدود ۸۶ سال از آن واقعه می گذرد شهادت این بانو در جایی ثبت نشده است.

کشف حجاب در ایران زمانی اتفاق افتاد که رضاشاه قانونی را در ۱۷ دی ۱۳۱۴ به تاریخ ایران تصویب کرد که به موجب آن، زنان و دختران ایرانی از استفاده از چادر، روبنده و روسری در مدارس، و دانشگاه‌ها، مراکز اداری و دولتی منع شدند.طی مراسمی در دی ماه ۱۳۱۴ برای اولین بار با حضور بدون حجاب خانواده شاه، کشف حجاب علنی به نمایش گذاشته شد و سپس از سوی شاه به صورت رسمی اعلام و داشتن حجاب منع شد. پس از اعلام رسمی کشف حجاب، دولت و سایر دستگاه‌های اجرای در کشور موظف شدند برای پیشبرد این طرح در ولایات بکوشند.

از مسئولین انتظار می رود در معرفی اسوه ها و الگوها در جامعه به عفاف و حجاب به عنوان یک ارزش، عنایت کافی شود.

محمد عباسزاده کهنمویی، فعال فرهنگی روستا در توصیف این روایت، شعری سروده که به شرح زیر است:

سر و رو خاکی و گِلی، زخمی

و به سر چادری که پاره شده

مادرم بود؛ مضطرب، تنها

با نفس های پُر شماره شده!

گفتمش: مادرم بگو چه شده ست

از چه رو این چنین پریشانی؟

صورتت نیلی است و، خونین است

چانه و قسمتی ز پیشانی

گفت: آرام باش دخترکم

گر شکسته سر و پَر و بالم

از قناتی که رخت می شستیم

یک نفر کرده سخت دنبالم

آمد و در حیاط لَختی چند

شست رویی و چاک کرد نَفَس

مثل مرغی که بعد مدت ها

شده آزاد از حصارِ قفس

گفت: قانون تازه آوردند

چادر و چارقد شده ممنوع

به سرِ مردها به جز شاپو

هر کلاهی نمی شود مطبوع

این بلایا که آمده به سرم

همه زیر سرِ رضاخان است

کهنمو امن نیست، جان دلم

سر کوچه نرو، نگهبان است

رفت و کنج اتاق، جا خوش کرد

حال و روزش نداشت تعریفی

یک زنِ باردارِ ترسیده…

شاید این درد یافت تخفیفی

دیگر از جای خود بلند نشد

دو سه روزی فُتاد بر بستر

بی خبر چشم های خود را بست

نشد احوال مادرم بهتر

خانه ما سیاه پوش شد و

رفت از آسمان من خورشید

فوت شد دخترِ خدیجه خانم

این خبر بین روستا چرخید

مادر من که سن و سال نداشت

زیر خروار خاک شد پنهان

کفنش چادر سیاه اش شد

شد جوانمرگ “فاطمه سلطان”

گفت مادر بزرگ، غصه نخور

بعد از این هیچ بی قرار نباش

گفت هر وقت که دل تو گرفت

هیچ جا جز سر مزار نباش

یادش افتاد روضه ی زهرا

کوچه و سیلی ای که مادر خورد

چادرش بر زمین کشیده شد و

ضرباتی که پشت آن در خورد

گفت: جانم، کمی صبوری کن

دوره  پهلوی نخواهد ماند

قُلدُران دیر و زود رفتنی اند

نامشان را به قصه باید خواند

سال هایی گذشته و حالا

اثری نیست از رضاخانی

و زنی از هراس کشف حجاب

نیست در خانه حبس و زندانی

گزارش از: نجیبه پورکریم