به نقل از فارس، همیشه تبریز با القاب و صفاتی مانند اولینها مورد خطاب قرار گرفته و حتی به شهر بدون معتاد متجاهر و شهر بدون گدا نیز معروف است به طوریکه این شعارها در حال حاضر ورد زبان و پُز مسوولان در سخنرانیهایشان تبدیل شده و خبرنگارهای میرزا بنویس نیز ناچار آنها را نقل […]
به نقل از فارس، همیشه تبریز با القاب و صفاتی مانند اولینها مورد خطاب قرار گرفته و حتی به شهر بدون معتاد متجاهر و شهر بدون گدا نیز معروف است به طوریکه این شعارها در حال حاضر ورد زبان و پُز مسوولان در سخنرانیهایشان تبدیل شده و خبرنگارهای میرزا بنویس نیز ناچار آنها را نقل قول کردهاند.
ولی آنچه در این میان اهمیت دارد، این است که به قول سهراب سپهری چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید به این معنی که ای کاش مسوولان استانی کمی بین مردم رفته و از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کنند و گاهی پیادهروی در خیابان انجام دهند تا متوجه شوند چه بر سر شهر آمده است.
البته هدف سوژه امروز گزارش وضعیت آسفالت، ترافیک و آلودگی هوا و غیره نیست بلکه دغدغه این سوژه نیم نگاهی به مادران و دخترانی بوده که در حال دستفروشی در شهر معروف به غیرت و تعصب است.
قصه زهرای خیابانهای آبرسان با چادر گل گلی کیسههای پر از آشغال
شاید برای تبریزیها چهره زنی با چادر گُل گُلی و کهنه که بوی سبزی میدهد و با کیسههای در دست که پر از آت و آشغال هستند، آشنا باشد.
حتما در مسیر چهارراه آبرسان به سمت مسجد طوبی آن را دیدهاند؛ چندین بار بنابه به حس کنجکاوی با او صحبت کردم و متوجه شدم نامش زهراست و پیش برادر خود زندگی میکند.
وقتی از او راز کیسههایش را پرسیدم فقط خندید و چیزی نگفت. حتی سن خود را نیز نمیدانست و میگفت از صبح با این کیسهها این طرف و آن طرف رفته و شب فقط برای خواب به خانه میروم.
پشت چراغ قرمز ایستاده و منتظرم تا چراغ سبز شود، سرم را چرخاندم و متوجه دختر جوان و لاغر اندامی شدم که با ماسک صورت خود را پوشانده است؛ با انگشتاش شیشه ماشین را زد و خواست تا دستمال کاغذی از او بخرم؛ شمارش معکوس برای سبز شدن چراغ شروع شده است، فقط ۲۰ ثانیه فرصت برای خرید داشتم و خیلی سریع یک دستمال کاغذی خریدم و پولی کف دستش گذاشتم.
تا آخر مسیر ذهنام درگیر آن دختر جوان بود و با خود میگفتم کاش اسمش را میدانستم و کاش مصاحبهای با او میکردم. هر چه باشد حرفهایش شیرینتر از این مراسم و تشریفات است که فقط از هم تعریف میکنند.
کم کم دختر دستمال کاغدی فروش از یادم رفته بود که کنار دیوار بانکی در خیابان آبرسان مادری را دیدم که در روزهای سرد و سوزان پاییز نشسته و جوراب مردانه میفروشد. کمی آن طرفتر ایستاده و نگاهش کردم و حتی وقتی سرش را به طرف دیگر چرخاند، عکسی از او گرفتم که یادم باشد رسالت خبری خود در قبال این قشر ضعیف را ادا کنم.
حدود ۱۰۰ قدم آن طرفتر مادر دیگری نشسته و ناخنگیر و لیف میفروخت. طاقت نیاورده و به طرفش رفته و سر صحبت را باز کردم.
مردم وقتی میفهمند که زنم از روی مهربانی خرید میکنند
روایت اول: پروین، دستفروش خیابان آبرسان
نمیدانم چند سال دارم و اصلا برایم مهم نیست که چند ساله هم هستم؛ شوهرم معتاد بود که با تزریق سنگکوب میکند و بعد هم مُرد و من را با سه دختر تنها گذاشت. اینها حرفهای آغازین پروین بود.
پروین میگفت: هر سه دخترم لیف میبافند و من هم میفروشم؛ اجارهنشین هستیم و چند ماهی است که اجاره خانهام عقب افتاده است.
از گفتههای این بانوی دستفروش متوجه شدم که در منطقه حاشیهنشین تبریز که ۵۰ پله تا خانهاش میخورد، مینشینند.از دیابت خود برایم گفت و اینکه در این سرما گاها دستهایش قفل میکند و نمیتواند چیزی را به دست بگیرد.
پروین، از لطف برخی تبریزیها نیز گفت که وقتی میبینند که یک زن پیر در حال دستفروشی است، سعی میکنند تا خریدی از وی بکنند و حتی مابقی پولشان را هم پس نمیگیرند و حلال میکنند.
ناخنگیری از پروین خریده و به راه خود ادامه میدهم؛ به طرف آن یکی زن دستفروش میروم که جوراب مردانه میفروشد.
ماجرای تولد دخترش و خرید همه جورابها توسط یک مرد تبریزی
روایت دوم: عطیه، دستفروش خیابان آبرسان
خود را عطیه معرفی کرد که تحت پوشش کمیته امداد نیز بود ولی میگفت خرج و مخارج زندگی بالاست و با این حقوقها نمیشود زندگی کرد.
عطیه میگفت: میدانم کیفیت جورابهایی که میفروشم پایین است ولی چهکنم و کسی ضامن من نمیشود تا تولید کنندهای جوراب خوب برای فروش به من بدهد تا من هم بعد فروش پولش را پس بدهم.
وقتی از او فروشش را پرسیدم، گفت: الحمدالله فروش که دارم و نباید ناشکری کنم ولی گاها شده که فردای خرید جوراب، آنها را با کلی توهین پس دادهاند که این چه جنسی بود به ما دادهای.
البته یکبار تولد دخترم بود و خیلی دلم میخواست تا شیرینی برای او بخرم ولی باور میکنی، حتی هزار تومان هم در جیب نداشتم و در این حین بود که به امام حسین(ع) متوسل شدم و گفتم یا امام حسین من شب با چه رویی به خانه برگردم؟
کمی بعد از این توسل یک ماشین خیلی گرانقیمت کنار خیابان ایستاد و راننده خودرو پیاده شد و هر چه جوراب داشتم را خرید و کلی پول به من داد.
دیگر هفته به آخر رسیده و وقت نماز جمعه است و این بار نوبت نوشتن خطبهها به من افتاده است؛ روی پلکانهای مصلای امام خمینی(ره) زنی را دیدم که از دستکش یا گیره سر و ساق دست بگیر تا لیف در بساطش پیدا میشد.
کنار مساجد امنترین جا برای یک دستفروش زن است
روایت سوم: راضیه، دستفروش خیابان مصلا
با این سوال که مادرجان فروشتان خوب است، سر صحبت را باز کردم؛ او میگفت: روزی ۲۰ تا ۵۰ هزار تومان فروش دارم، چون زنم و هر جایی نمیتوانم بساط کنم، از اینرو کنار مساجد امنترین جا برای دستفروشی من است.
راضیه قصه ما، ۵۶ ساله دارای یک فرزند معلول و همسر از کار افتاده بود.خانه کوچکی اجاره کرده و خرج خانوادهاش را میدهد.
راضیه تمایلی به صحبت کردن نداشت و اگرچه کوتاه حرف زد ولی دنیایی از غم پشت صحبتهای این بانوی قهرمان بود.
سخنی با استاندار اسبق آذربایجانشرقی که پز نداشتن دختر گلفروش سر چهارراه را میداد
میدانم برای نوشتن گزارشی در خصوص زنان دستفروش تبریز باید تعداد مصاحبه و عکسها را بیشتر از این کنم ولی چندین موردی که مصاحبه شده نیز من را یاد حرفهای آقای جبارزاده بازنشسته انداخت که در دوران استانداری خود گفته بود که در آذربایجانشرقی اجازه نمیدهیم دختر گلفروش در چهارراه گل بفروشد؛ ولی ای کاش استاندار اسبق آذربایجانشرقی از پایتخت راهی استانی که چندین سال نان و نمکش را خورده، شود و قدمی در خیابانهای این کلان شهر بزند و شاید دختر گلفروشی پیدا نکند ولی حتما دختر و مادر دستفروش تا دلت بخواهد، میتواند ببیند.
گزارش از کتایون حمیدی